از زبآن ِ برگ
باید یک نفر تو زندگیت باشه که وقتی از همه چیز ناامیدی ،
دستتو بگیره و بهت بگه : تو چشمام نگاه کن ،
هر چی هست با هم حلش می کنیم ؛
مرگ چاره نداره ، تو فقط غصه نخور ...
مهلای ِ بیچاره و صبور ؛
مهلای ِ مظلوم ؛
چه تلخ بود لمس ِ این واقعیت که : دانستن ، توانستن نیست .
آگاهی شاید موجب ِ تسکین ِ موقت ّ آدم شود ،
ولی هیچ وقت موجب نجات نشده و نیست .
سرنوشت ِ من زاینده تر از چیزی است که تصور می کردم ،
سرنوشت ِ رنج زایی ، که هرچه مبارزه می کنم رنجی دیگر پیدا میشود ،
سرنوشت ِ من ســـــــر نداشت ،
فقط تا دلت بخواهد همه چی به انتها ختم میشد .
سرنوشت ِ من ، بی تو ، همیشه ناکام است ،
دعاهایم تا سقف ِ آبی ِ آسمان ، بالا می رود و بر سرم کوبیده می شود .
اما من هنوز به خدا و قولش ایمــــــــــــــــــــــــــــآن دارم *:)
نظرات شما عزیزان: